موهایت را میتکانی در باد!
من بجای خود؛پرنده ها را هم میگیرند به جرم مستی
سکوت همیشه به معنی ” رضایت ” نیست گاهی یعنی خسته ام از اینکه مدام به کسانی که هیچ اهمیتی برای فهمیدن نمیدهند,توضیح دهم…
جانباز چند درصد است؟ او که در حادثه ی عشق , قلب و غرور خود را از دست داده است!
این روزها برای تنها شدن… کافیست صادق باشی…
هر پرهیزگار گذشته ای دارد و هر گناهگار آینده ای پس,,, قضاوت نکن
دورا دور عاشقت شدم
دورا دور نگرانت بودم
دورا دور عشق ورزیدم
و حال
عاشق شدن و عشق ورزیدنت به دیگری را
دورا دور می بینم
و از همین دورا دور می میرم !
تو دور می شوی و من در همین دور می مانم …
پشیمان که شدی برنگرد ، لاشه ی یک دل که دیدن ندارد !
غمــگیــنم
همــانــنــدِ مــــرد هــــزار چــهــره که میــگفــت:
” نمــی دونــم چــرا تــو زنــدگــیم هِـــی نمــیــشه”
به من حق بده
که میل به خوردن نداشته باشم
این بغضها که
تو به خورد من میدهی
سیر سیرم میکند …
قول داد تا آخر دنیا بماند،
سر قولش هم ماند،
همان روزی که رفت برای من آخر دنیا بود
وقتی چاره ای نمی ماند!
وقتی فقط میتوانی بگویی
هرچه باداباد
حتی اگر دل کوه هم داشته باشی
گریه ات میگیرد …
گاهی دلت از سن و سالت می گیرد
میخواهی کودک باشی
کودک به هر بهانه ای به آغوش غمخواری پناه می برد
و آسوده اشک می ریزد
بزرگ که باشی
باید بغض های زیادی را بی صدا دفن کنی …
در آینه مردی دارد بغض می کند
بیایید بغلش کنید
پشتش را بمالید
به او بگویید همه چیز درست می شود
دلش می خواهد کمی دروغ بشنود
آینه را پایین تر نصب کنید
گمانم دیگر به زانو در آمده
شهر
شاهد مرگ شعر شد
وقتی نیامدی
شاعرانگی ام شکست
حس چوب های مصنوعی شومینه رو دارم
میسوزم و تمام نمی شوم . . .
آدمک برفی
می دانم سردت است
همین حالا
جلوی بخاری خود گرمت می کنم
اول دست ها
بعد شانه، شکم، پا
نمی دانم گرمت شده یا نه
کجایی
آدمک برفی کجایی؟
برایمـ از بازار یڪ بغض خوب بخر . . .
این بغضـے ڪہ من دارم . . ؛
هر روز مـے شڪنـد . . .!
چه شغل عجیبی !
شروع هفته تو را میبینم
باقی هفته
به خاموش کردن خود در اتاقم مشغولم
من شک دارم
به تمامِ روزهایِ بی تو
وقتی که تمامِ تقویم ها
سراسر تعطیل می شوند
و دیگر هیچ انفجارِ بزرگی
نویدِ زندگی نمی دهد
انگار کرکره ی روزگار
با پلک هایِ تو
سقوط کرده است…!
بعد تو ﻳﮧ صداﮮ مزاﺣﻣﮯ هیچ وقت ولمــ نکرد
ﻳﮧ صداﮮ مبهمی ڪـﮧ هر دمــ تو گوشم
ﻣﮯگفت :
… باﺧﺗﮯ
قـلـبــم بـویِ کـافــور می دهـد !
شـب بـه شـب
در آن مُـرده شـورهـا آرزویـی را غُسـل می دهـنـد و کفـن می کنـنـد
بودنت رو به تلخی می کشد
نبودنت اما …
رو به مرگ…شاید!
یاد حرف مادر بزرگ می افتم …
” می دونم تلخه ! اما باید مثل دوا بخوریش! “
شب عشق است و هر کس دست یار خویش می بوسد ،
غریبم ، بی کسم ، من دست غم ، غم دست من بوسد . . .
غمگینــــــــــــــم….
مثل مرده ای که تـــوان تـــسلی دادنــــ
به بـــازمـــانـــدگـــانـــ ش را نــــدارد . . .
مرگ انسان زمانی ست که
نه شب بهانه ای برای خوابیدن دارد
و نه صبح دلیلی برای بیدار شدن !
خواب دیدم دوباره با همیم ،
از خنده بیدار شدم و دیوانه وار به اطراف نگریستم ؛
چشمانم پر از اشک شد !
بـی تو
تنهـاییـم را پک می زنم
تـا ریـه هایـم زنـدگـی را کـم بیـاورد
و شـرعـی ترین خودکـشـی را تجـربـه کنـم !
من که در این جمع گذشتم از هر چه آرزوست
دست غم دیگر چه میخواهد از تن تنهای من ؟!
ﭼﻴـﺰﻱ ﺷﺒﻴـﻪ ﻣـﻌﺠﺰﻩ ﺍﺳـﺖ
ﮐـﻪ ﺷـﺐ هایم ﺑـﻪ” ﺧﻴـﺮ ” ﻣــی ﮔﺬﺭند
ﺑــﻲ ﺁﻧﮑﻪ ﮐﺴـی ” ﺷـﺐ ﺑﺨﻴـﺮ ” ﺑﮕﻮﻳـﺪ…!
با یک عالمه فاصلـــه از خودم
انتظــــار دارم به تو برسم !
از اول هم آرزوهـــــایم محــــال بودند
سفر از چشمهای تو محال بود که ممکن شد مرگ که دیگر محال نیست
هیچ چیز بیشتر و بدتر از این مغز استخوان آدمو نمی سوزونه
که اطرافیانت بهت بگن که اگه دوستت داشت نمیرفت
شمعی روشن کردم
حوالی ِ همیــــن روزها،
که زودتـــــر بیایــــی،
میگـــــویند؛
دعـــــایٍ دیوانــــگان هم،
مستــــجاب میشود…
گفتی تا انگشـت های دستت روبشماری برمیگردم،
کجایی کــه ازمردم شهرانگشت گدایی مـیکنم …
برای بعضـــی دردهـا نــه میتوان گریــــــه کَــرد نـه میتوان فریــــــاد زد
برای بعضـــی دردها فقـــط میتوان نگــــاه کَرد و بی صـــــدا شکست …
بی تو مدتـهاستــ کــه کــوچــانــــده ام
بـُــغـضـــ هــای بـی آشـیــــانــه را
بـــه لـــبخـَــنـدهــــای نــــاشـیـــــانــه..!
نظرات شما عزیزان:
fatemeh 
ساعت17:44---12 خرداد 1393
خیلی با حاله به کارت ادامه بده عزیز
|